هزار ویک اسم داری و من از آن همه اسم "لطیف" را دوست تر می دارم...
خوب یادم هست از بهشت که آمدم تنم از نور بود و پر وبالم از نسیم.
بس که لطیف بودم توی مشت دنیا جا نمی شدم.
اما زمین تیره بود.کدر بود, سفت بود وسخت.
دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد.
ومن هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.
من سنگ شدم و سد و دیوار.دیگر نور از من نمی گذرد...
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش ,چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام ,
گریه نمی کنم تاتمام نشود, می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف
این رسم دنیاست که اشک, سنگ ریزه شود و روح, سنگ و صخره؟
این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم, وقتی سراپا کدریم, به چشم می آییم و دیده می شویم, اما لطافت هرچیز که از حد بگذرد, ناپدید می شود.
یا لطیف
کاشکی دوباره مشتی , تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و می وزیدم وناپدید می شدم
مثل هوا که ناپدید است,مثل خودت که ناپیدایی...
یا لطیف
تنها مشتی, تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش...
برگرفته از کتاب"در سینه ات نهنگی می تپد نوشته عرفان نظرآهاری